نوشته های من!



میدانستم که قبل ها در "بیان" یک وبلاگ داشتم ولی نمی دانستم هنوز آن وبلاگ وجود دارد. فکر می کردم که حذفش کرده ام. تا اینکه خواستم در وبلاگ فردی دیگری در "بیان" پیام بگذارم اما فقط کاربران خود "بیان" اجازه داشتند نظر بدهند. برای همین خواستم وارد حساب کاربری ام شوم اما شناسه را فراموش کرده بودم تا اینکه بازیابی شناسه را زدم و وارد اکانت خودم شدم و در کمال تعجب دیدم که یک وبلاگ وجود دارد!

خیلی هیجان زده ام. من چند ماه پیش دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم اما در بلاگر. ولی الان می خواهم مطالب آنجا را به اینجا منتقل کنم.


وقتی به نوشته های دوسال قبل خودم در 23 سالگی در این وبلاگ نگریستم، تغییرات خودم چقدر برایم عجیب بود. اما من آدمی بودم و هستم که با شش ماه قبل خودم فرق می کنم. من همیشه به دنبال رشد بودم. به دنبال تجربیات جدیدتر.

شاید فکرش را نمی کردم که بیایم تهران و برای ارشد تغییر رشته دهم و به چنین رشته جذابی وارد شوم.

اگر چه آن زمان هم خیلی مذهبی نبودم اما شاید فکرش را نمی کردم که تبدیل به یک آدم "کاملا" غیرمذهبی و تقریبا آگنوسیک شوم و افکار پوسیده و غیرواقعی را کنار بگذارم.

شاید فکرش را نمی کردم که دوستان گذشته ام را کنار بگذارم و با افرادی جدیدتر آشنا بشوم.

اما.

اما کماکان باید تلاش کنم. زندگی بدون داشتن هدف و بدون تلاش برای رسیدن به آن، یک مرگ زودهنگام است.

تلاش کن. تجربیات جدید را تجربه کن. من دریافته ام که تفریح زمانی لذت بخش است که بعد از تلاش باشد.


برای صرفه جویی قرار شد که از تهران به جای آنکه با قطار برای دیدن پدر و مادرم به "م." بروم، 24 اسفند با ماشین برادرم که در دست من است به شمال راه افتادم تا چند روزی در خانه خواهرم باشم و دو روز قبل از عید به "م." بروم و تا پایان تعطیلات آنجا باشم. من کماکان به خاطر بارندگی و برف و سیل و بسته شدن راه ها و به زیر آب رفتن روستاهای شمال در خانه خواهرم هستم و لحظه تحویل سال اینجا خواهم بود. اینجا دستم به کاری نمی رود. نه مطالعه می کنم. نه زبان می خوانم. نه روی پایان نامه کار می کنم. نه تفریح درست و حسابی می توانم انجام دهم. دوست دارم سریع تر به "م." بروم و اگر بشود فردا حرکت کنم.

یک سال گذشت. پارسال این موقع قرار بود دوباره برای کنکور ارشد بخوانم تا بتوانم گرایشم را تغییر دهم. اما رها کردم و تصمیم گرفتم همان گرایشی که در ارشد بودم را ادامه دهم و به جایش برای استقلال مالی تلاش کنم. برای همین شروع به یادگیری برنامه نویسی front-end کردم. وقتی به جای خوب رسیدم قرار شد که حسین (همخانه ای سابق من) به من پروژه واقعی بدهد تا انجامش بدهم و رسما وارد کار بشوم. آن موقع دیدم که برنامه نویسی وب همه انرژی مرا می گیرد خصوصا آن موقع که مسئولیت یک پروژه بر دوشم بیفتد و من نمی توانم به درس و زبان برسم. آن مهارت را فریز کردم و همزمان کنکور هم دادم تا شاید رتبه کافی برای تغییر گرایش را کسب کنم. آن موقع من در آن خانه 60 متری یک و نیم خوابه بودم به همراه دو آدم دیگر که از بوی گند بدن یکیشان حال تهوع به من دست میداد و از دروغ و غرور یکی دیگرشان دائم در عذاب بودم. می خواستم از شر آن خانه خلاص شم. برای همین به دنبال خانه ی کوچک مستقل رفتم. چند روزی گشتم و گشتم و گشتم. دقیقا موقعی بود که قیمت خانه ها دوبرابر شده بود. خیلی سردرگم بودم. اضطراب زیادی داشتم. نمی دانستم شرق بگیرم یا غرب. اصلا نمی دانستم با این قیمت ها منطقی است که پولم را خرج کنم یا نه. از خیرش گذشتم و بار و بندیلم را بستم و به م رفتم تا تابستان را در کنار پدر و مادرم سپری کنم. تابستان کتاب لاک را خواندم. همان کتابی در پایان نامه ارشدم به من کمک کرد. تابستان که تمام شد برای رفتن به تهران و شروع کلاس ها آماده شدم. خانه اشتراکی را تخلیه کردم و یک ماهی در پانسیون مستقر شدم. اما چه ماهی بود آن یک ماه. از طرفی رتبه کافی برای قبولی در گرایش مورد علاقه ام را آورده بودم اما معلوم نبود از نظر قانونی ممکن می شود یا نه. هر طور که شد به گرایش مورد علاقه ام راه پیدا کردم و زندگی من دوباره معنایش را پیدا کرد و شاید یکی از مهم ترین اتفاقات این یک سال بود. از طرف دیگر یک خانه مستقل در محله ای خوب در شرق تهران پیدا کردم و توانستم در آن مستقر شوم و دروس گرایش جدید را بگذارنم. حدودا سه ماه پیش بود که استاد مورد علاقه ام را پیدا کردم و توانستم در موضوع مورد علاقه ام کار پایان نامه ام را آغاز کنم که کماکان مشغول آن هستم. امیدوارم به زودی تا اواسط تابستان سال آینده داده هایم را تحلیل و مقاله را سابمیت کنم. امسال سالی بود که در روابطم موفق نبودم ولی تجارب خوبی کسب کردم. اگرچه از دست آن دختر رنج بسیار بردم و احساس می کنم که دائما مرا بازی می داد اما یک قدم مرا به جلو برد. امسال توانستم در کارگاه های خوبی که مشاورم برگزار کرده بود شرکت کنم و آگاهی و مهارت های ارتباطی ام را ارتقا بدهم. دو ماه قبل هم از طریق تلگرام با یک دانشجوی دختری که هشت سال از خودم بزرگ تر بود به صورت اتفاقی آشنا شدم که داستانش را در پست های بعدی می نویسم. اتفاق دیگر امسال این بود که یک ترم به کلاس آواز رفتم که منجر به ورود من به دنیای هنر و موسیقی شد و در نهایت در پایان سال هم تصمیم گرفتم تا به کلاس تار بروم. حدود هفته قبل بود که تارم را خریدم تا بتوانم در سال جدید نواختن ساز را شروع کنم.

این خلاصه ای از اهم اتفاقات سال پیش برای من بود.

فردا دوباره می آیم و از اهدافم برای سال آینده خواهم نوشت.


سحر است و هوا بارانی. زودخوابیدن و سحر بیدار شدن را دوست دارم. در این خانه، مادرم اتاقی را در طبقه دوم برایم مهیا کرده است تا هر موقع به "م." آمدم آنجا باشم. رفتم طبقه اول تا برای خودم چای بریزم. صدای رادیو قرآن از اتاق مادرم بلند بود. همزمان مادرم داشت در پذیرایی نماز شب می خواند. او حتی معانی آنچه می خواند را نمی داند و در حین نماز حواسش به همه جا هم هست. دقیقا عین مادربزرگم یعنی مادر مادرم. از عجایب دیگر آنکه او نمازهای مستحبی را تند و سریع می خواند و بدون تکرار درحالی که در نمازهای واجب گاهی یک جمله را پنج بار تکرار می کند. از نمازخواندن های مادرم حس بدی دارم و گاهی تحمل شنیدن و دیدن نماز او را ندارم. ولی باز هم دیدن این صحنه ها حس نوستالژیک مرا برمی انگیزد و مرا به دوران کودکی و نوجوانی می برد.

دو شب قبل در مجلس دامادی یکی از دوستانم دعوت بودم. اولین بارم بود که در مجلس عروسی همراه با موسیقی و رقص شرکت می کردم هر چند مردان و ن جدا از هم بودند. مجالس عروسی ما نه موسیقی دارد و نه رقص بلک یک مداح، مداحی می کند و به مجلس عروسی رنگ و بوی مجلس روضه خوانی می دهد. آن شب برای بار اول در همه عمر 26 ساله ام تصمبم گرفتم تا کروات بزنم. قبل از عروسی کرواتی به رنگ عینکم خریدم. در خانه به صورت پنهانی، کرواتم را دور یقه ام گره زدم چون اگر پدر و مادرم متوجه می شدند به شدت غمگین و عصبانی می شدند. یک حس بدی داشتم که دارم کاری را پنهانی انجام می دهم. حس تنهایی می کردم. خیلی نیاز داشتم تا کسی مرا تایید کند. بگوید چه کروات قشنگی و چه کار خوبی می کنی کروات می زنی. برای همین کرواتم را به خواهرم نشان دادم. وقتی دید گفت من از کروات بدم می آید. هم کروات زدنت زشت است هم خود کرواتت زشت است! این را که گفت دلم آشوب شد. از ترس آنکه پدر یا مادرم در مسیر اتاقم تا درب خانه کرواتم را ببینند، آن را برداشتم و بردم داخل ماشین و دوباره آن را گره زدم. داخل عروسی تقریبا همه دوستانم کروات زده بودند. خوب شد که کرواتم را بر نداشتم. از داشتن کروات حس خوبی داشتم. در عروسی بعد از پذیرایی، داماد وارد مجلس شد. به تک تک میزها سر زد. و بعد هم دی جی شروع به پخش موسیقی کرد تا داماد و اقوام و دوستان با هم برقصند. دوستان من هم رفتند برای رقص. من نرفتم چون هم خجالت می کشیدم و هم بلد نبودم. این اولین عروسی با رقص بود که شرکت می کردم. حس خیلی خوبی داشتم وقتی می دیدم که دوستم با پدر و برادرش می رقصند.


دو سه روزی است که سرما خوردم و سرم سنگین است. همین عصری به پایین رفتم تا برای خودم چای دم کنم. مادرم را دیدم که با پاهای خمیده و پشتی کوژ دارد راه می رود. مهره های او به خاطر زایمان های زیاد و کارهای طاقت فرسای خانه در طول زندگی اش آسیب دیده اند و چندین دکتر مجرب هم گفته اند که باید جراحی کند. دو خواهرش هم کمرشان را جراحی کرده اند و مراقبت های بعد از جراحی اش بسیار است. اما مادر من از جراحی خیلی می ترسد و حوصله مراقبت بعد از عمل را ندارد. با این حال مراقبت لازم هم نمی کند. به خاطر وسواسی هایش، ظروف را در ماشین ظرفشویی نمی گذارد و با دست می شوید و برخی روزها از صبح تا شب در آشپزخانه به سر می برد.

در حالی که منتظر بودم تا آب به جوش بیاید، به مادرم با لبخند نگاه می کردم و از او پرسیدم برای کمرت می خواهی چه کنی؟ نمی خواهی عمل کنی؟ گفت باید عمل کنم اما دو سال بعد از عمل باید خیلی مواظب باشم. منتظرم تا تو داماد شوی و بعد عمل کنم. این گفته مامانم حالم را دگرگون کرد. ار درون به شدت ناراحت شدم. مادر می داند که من نگران کمرش هستم و از این نگرانی مرا وسیله قرار می دهد تا مرا به زور مزدوج کند! همان مادری که وقتی 21 سالم بود به طور می خواست دختر خاله ام را برای من بگیرد و حتی استخاره هم کرده بود. من آنجا با اینکه عصبانی بودم چیزی به مادرم نگفتم. اما او ادامه داد. گفت تو و برادرت چقدر باید مرا زجر بدهید. آیا همه پسر ها اینجوری هستند یا فقط شما دو تا اینجوری هستید؟ و دائم می خواست در من احساس گناه ایجاد کند. همان احساس گناه هایی که همیشه در من ایجاد می کرده است و می شده است.

اگر مادرم عاقل بود، اگر انسانیت و مهربانی و محبت بیشتری می داشت هیچگاه با مضطرب کردن و ایجاد احساس گناه در من، حرف خودش را به کرسی نمی نشاند. از بخت بد من، نه تنها خانواده من به شدت مذهبی متعصب هستند که همه اقوام ما اینطورند. مادرم دائم به خانواده های دور و برش نگاه می کند. اغلب پسرها قبل از 20 سالگی و دخترها قبل از 17 سالگی ازدواج می کنند. آن هم با خانواده هایی همچون خودشان مذهبی و متعصب. و من امشب بیش از پیش از اقواممان متنفر و منزجر شدم.


این اتاقی که هستم با خانه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند.

ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود. دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند. و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی. اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم.


از کودکی تا به الان، ناراحتی ها و افسردگی ها و خشم و عصبانیت پدر و مادرم را دیده ام و اکنون که به جوانی رسیده ام به خاطر فرزند آخر و ششم بودنم باید پیری و درماندگی و اجبارهای آنان را ببینم.

این طور نمی شود پیش رفت. مسئله اصلی زندگی تو که دائم گوشه ای از ذهن و مغز تو را درگیر کرده و بخشی از بار شناختی را مصرف می کند، همچنان پدر و مادر است.

باید این پرونده را یک بار برای همیشه ببندی. این را از اهداف سال 98 خود قرار بده.


من: یک سوال! بازار تهران پوشاک مردونه چی داره؟ می خواستم لباس بخرم ولی گرون نه. می خواستم ارزون باشه.

رفیقم: حاجی! منم هیچی [از خارج] نخریدم. هر چی میومدم دست بذارم ریالی که حساب می کردم اعصابم خرد می شد. رفتم فقط 5 تا پیراهن خریدم دونه ای 800 - 700 هزار تومن!

من: (ایموجی تعجب)

رفیقم: تازه توی حراجی که 30-40 درصد آف خورده خریدم.

من: (ایموجی نگاه بالا)

این رفیقم آدمی است که سالی دو سه بار و هر دفعه سه چهار کشور مختلف سفر می کنه اما همیشه از بی پولی و نداشتن شکوه می کنه! هر بار که پیش همیم، از اعصاب خردی هاش به خاطر دوست دخترش بهم میگه و از چندین رابطه جنسی موازی الانش و قبلنش! اون خیلی خوب میدونه که من نه مثل اون اینقدر پول دارم و نه مثل اون اینقدر رابطه! ولی دائم از خارج رفتن و دوست دخترهاش بهم میگه و بازم می ناله! گاهی فکر می کنم آیا این آدم واقعا دوست واقعی منه که اینقدر احتیاج داره خودشو با این چیزا جلوی من بزرگ نشون بده و فخر بفروشه؟ اگرم این چیزا رو فخر به حساب بیاریم مگه توی دوستی واقعی فخرفروشی وجود داره؟ گاهی هم فکر می کنم براش چون عادیه این چیزا، قصد فخر فروشی نداره! ولی من به خوبی می دونم نیاز داره به این کار! یادمه یک شب اینقدر از روابط موازی و جنسیش برام تعریف می کرد که حالم از ریختش به هم خورد و دوست داشتم از خونم پرتش کنم بیرون! این در حالی بود که کاملا با قیافم بهش نشون داده بودم تمایلی ندارم درباره جزئیات روابط جنسیت بشنوم ولی بازم تکرار می کرد!


این اتاقی که الان مستقر هستم با خونه خواهرم درب مشترک دارد و صداها از دو طرف منتقل می شوند. ساعتی نیست که ناگهان صدای بلند و غضب ناک خواهرم همچون پتک بر سر خواهرزاده ام کوبیده نشود. دقیقا کاری که مادرم با فرزندانش می کرد و اکنون فرزندانش با فرزندان فرزندانش می کنند. و دقیقا واکنشی که تو به خاطر بزرگ شدن در آن محیط گاهی از خودت بروز می دهی. اما من سعی می کنم این تسلسل را قطع کنم.

پ.ن: خیلی دوست دارم سریع تر برگردم تهران.


میدانستم که قبل ها در "بیان" یک وبلاگ داشتم ولی نمی دانستم هنوز آن وبلاگ وجود دارد. فکر می کردم که حذفش کرده ام. تا اینکه خواستم در وبلاگ "بیان" پیام بگذارم اما فقط کاربران خود "بیان" اجازه داشتند نظر بدهند. برای همین خواستم وارد حساب کاربری ام شوم اما شناسه را فراموش کرده بودم تا اینکه بازیابی شناسه را زدم و وارد اکانت خودم شدم و در کمال تعجب دیدم که یک وبلاگ وجود دارد!

خیلی هیجان زده ام. من چند ماه پیش دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم اما در بلاگر. ولی الان می خواهم مطالب آنجا را به اینجا منتقل کنم.


بارها غریبه ها در خیابان به من می گفتند که گوشی ات را دستت نگیر! و من با تعجب در ذهن خودم می گفتم که این دیگر تذکر نمی خواهد. آدم چقدر باید بدشانس باشد که گوشی اش را در دستش بند.

دیروز از مجتمع سون سنتر که بیرون آمدم، در آن همه شلوغی یک موتوری، گوشی بدون رمز مرا از دستم چنگ زد و با سرعت فرار کرد و باخودش برد. چند ثانیه مات و مبهوت ماندم. تنها چیزی که به ذهنم رسید برداشتن پلاکش بود اما پلاکی در کار نبود! رمز حساب بانکی ام در داخل گوشی بی رمزم بود. لحظه ای حس کردم که دارم بدبخت می شوم. در حالی که می دویدم لب هایم قنچه شده بود و چشمانم خیس. سریع به خانه آمدم. از لپ تاپم اکانت تلگرام گوشی ام را بستم. به پلیس زنگ زدم. سه ساعت گذشت تا توانستم سیم کارتم را بسوزانم. او با سیم کارت من می توانست به "یک بار رمز" حسابم دست پیدا کند و خالی اش کند. خوشبختانه پولی از حسابم کم نشده بود. ولی به هر حال من بی گوشی شدم. به دیجی کالا رفتم و وقتی قیمت گوشی ها را می دیدم قلبم تندتر میزد. می توانستم گوشی بخرم ولی من این پول را برای اپلای لازم دارم. ولی از دیروز تا به الان ده بار تصمیم گرفتم گوشی جدید بخرم و پولم را خرج کنم و بعدش تصمیمم را تغییر می دادم.

زنگ زدم به خواهرم و قرار شد گوشی کار زده قبلی خودش را برای من پست کند. و من چند ماهی باید با این گوشی سیر کنم. راضی ام. چون قرار نیست پولم را خرج کنم. همین طوری اش این همه دارم پول اجاره و خورد و خوراک و . می دهم. نداشتن گوشی برایم انگیزه می شود تا سریع تر زبان و مقاله ام را تمام کنم و بروم به سمت کار و شغل و درآمد.

نمی دانم چرا جماعت موتوری اینقدر برایم منفورند. خیلی سعی کردم ذهنیتم را عوض کنم ولی نشد. می دانم خیلی هاشان انسان های خوبی اند ولی حس خوبی نسبت به هیچ کدامشان ندارم. نباید قضاوت کرد و شاید خودم بعدها جز این جماعت شدم. نمی دانم!


دوباره قفل شدم.

دوبار هیچ غلطی نمی تونم بکنم.

دوباره کم غذا شدم.

دوباره اشتهایم کور شد.

عین سال پیش

چند کیلو لاغر کردم.

لعنتی.

بهم پیام بده.

بهت نیاز دارم.

خیلی زیاد.

حس می کنم ضعیفم.

بهت احتیاج دارم. احتیاج.

عین تشنه ای که از بی آبی له له می زنه ام.

عین گشنه ای که از بی غذایی چشمام بی رمقه ام.

لعنتی. بهم پیام بده.

بهت نیاز دارم.

تو الان آرامش منی.

فقط تو آرامش منی.

لعنتی بهم پیام بده.


امروز با مصطفی درباره هزینه های بالای تهران حرف میزدم.

چند وقتی هست که استرس و اضطراب هزینه های زیاد، وجودم رو فرا گرفته. نمی دونم طبیعیه یا بیش از حده؟ هزینه هام حسابی زیاد شدن. ماهیانه به صورت متوسط حدود 4 ملیون هزینه زندگی من در تهرانه. از طرفی به خاطر درس تا الان نتونستم کار کنم و روز به روز پول هام تموم تر و انگاری دارم فقیر میشم!

وقتی به مصطفی گفتم در جواب گفت که خیلی طبیعیه! حس سرخوردگی هم تاجایی طبیعیه! بدون هزینه مسکن، هزینه هر نفر حدود 4 تومن و هزینه یک زوج حدود 6 تومن هست و در تهران یا باید مرد یک کار پردرآمد بیزینسی داشته باشه یا اینکه هم زن و هم مرد کار کنن.

من باید با بابا صحبت کنم و از گرفتن پول نترسم! و کم کم با رفتن به سر کار، استقلالم رو بیشتر و بیشتر کنم.


حتی خواب هم emotinally مرا reset نمی کند.

و تکرار آنچه قبلا رخ داد.

دلم مثل موهایم پریشان است.

و از پیشانی ام عرق سرازیر.

در هیاهوی امتحان و پروژه ها.

می خواهم گریه کنم.

چون خودم را دوست ندارم.

گریه کنم به خاطر اشتباهاتم.

و به خاطر همه نداشته هایم.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها